پاسداری شده: همه چی آرومه.. تو به من دل بستی…

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد کنید:

Published in: on دسامبر 2, 2009 at 12:36 ب.ظ.  برای نمایش دیدگاه‌ها گذرواژه را وارد کنید.  

عمر ِ من تو هستی، بمون تا بمونم

چی بگم؟

از دیروز غروبمون تو مترو که با هم حرف زدیم؟

اونا حرف نبودن،

کلمه نبودن…

شیرینی بودن، به شیرینی ِ همون نقل و عسلی که درست سه ماه پیش از دست ِ تو خوردم!

کلمه و حرف که نمیشه شیرین باشه؛ میشه؟

مگه اینکه تو بگیشون..

مگه اینکه از ذهن ِ تو تراوش کنه وبرای آروم کردن ِ من باشه،

مگه اینکه قرار باشه با منطقت، تمام ِ نا آرومی ِ منو آروم کنی…

یا با حضورت دلتنگی ِ منو به نابودی بکشونی…

یا با نگاهت؛ با خنده هات بهم زندگی ببخشی…

تو بی نظیری..

اینو واسه این می گم که هستی! تعارفی نیست…

دیروز غروبی تو مترو وقتی حرف می زدی، یاد ِ یکی از بدترین روزهای زندگیم افتادم!

روز ِ تولدم تو سال ِ 85…

اون روز هم مردی بهمنی، به خیال ِ خودش می خواست ذهن ِ نا آروم ِ منو با حرفاش آروم کنه؛ نمی تونست، فکر می کرد سکوت ِ من پشت ِ گوشی به این معنیه که داره منو متقاعد می کنه…

اما نمی دونست و نمی فهمید و هیچ وقت هم نفهمید این ور ِ خط، دارم هق هق می زنم چون نمی تونستم منطقشو قبول کنم…

نمی شد حسمو بیان کنم!

چه روز ِ بدی بود! یه گفتگوی تلفنی حدود ِ یک ساعت که من هم گوش می کردم و هم هق هق گریه می کردم…

اما دیروز…

راستشو بگم؟

جمعه شبی هم که تو ماشین داشتیم حرف میزدیم یه کم، فقط یه کم اون حس بهم دست داد، قبول دارم جای حرف زدن نبود…

اما دیروز چقد خوشحال شدم، چه شعف ِ عجیبی داشتم وقتی حرف می زدی و وسطش هی از یه کلمه هایی استفاده می کردی که من آروم شم!

دوستت دارم هم پیش ما کم می اورد وقتی همچین حسی به سراغم میاد…

باش تا باشم…

Published in: on اکتبر 19, 2009 at 11:40 ق.ظ.  Comments (3)  

از دل ِ خود به دل دوست سفر باید کرد

داشتم زندگی ِ خودم رو می کردم

با خدای خودم شورو نشاطی داشتم

مست و خوشحال ازا ینکه «تمام» ِ آرزوهای رمضان گذشته ام رو، امسال از درخت استجابتِ خدا چیدم!

حتی کوچکترین و ظریف ترین خواسته هایم..

سرمست از اینکه اگه یکی از همین شبها سر به بالین بگذارم و به آرامش ابدی ام برم، نه اینکه هیچ آرزوی ِ برآورده نشده ای نداشته باشم اما حداقل اینست که خدایم مهمترین هاش رو مستجاب کرده و شیرینی ِ وجود سعید رو نه به قدر ِ کافی اما به قدر لازم چشیده ام، سیر نشده ام اما همین هم از سَرم زیاده بوده و لیاقت همینش را هم نداشته ام…

یااینکه به مکه نرفته ام اما با مرگ از کعبه هم به خدا نزدیک تر خواهم بود…

سرمست از همه ی این ها و آرامشی نسبی با وجود تمام ِ تلخی های اطرافم، جمله ای تکان دهنده تمام ِ مرا، تمام ِ خدایم را به هم ریخت..

فکر کردن به اون لحظه برایم سخت دشواره..چه برسد به توصیفش!

باشنیدن آن جملات در شب ِ احیای ِ بیست و یکم ماه رمضان سال هشتادو هشت ، گویی کسی قلبم را با دستانش تکان ِ سختی داد و به زور می خواست از جایش در بیاورد…

درگوشم زمزمه کرد:

خدا بی نهایت است در لامکان و لازمان؛ اما…

به اندازه ی فهم تو کوچک می شود.!

…پدر می شود یتیمان را و همسر می شود بی همسران را…


ضربه ای زدی مهلک!

طعنه ای زدی ناجور!

خواستی بگویی برای من به قدر ِ این آرزوهای کوچک و ناچیز تنزل کرده ای؟

خواستی یادم بدهی که بزرگ تر از آرزوی آرامش در آغوش ِ «همسر» هستی؟

فهمیدم و منظورت را گرفتم..

حال این منم و خدای گمشده ای که باید یک سال بگردم تا پیدایش کنم! خدایی که قرار است بزرگتر از رسیدن به عشق در زندگی ِ این دنیایم باشد…

خدایی که از شدت حضور ناپیداست…

خدایی که…

کمکم کن بزرگت کنم، هم ظرفیت خودم را و هم تو را در ذهنم.


Published in: on سپتامبر 13, 2009 at 1:02 ب.ظ.  Comments (9)  

چقدر دلم میخواد با خدا همکاری کنم..

کسی هست بگه چطور؟

Published in: on آگوست 29, 2009 at 12:27 ب.ظ.  Comments (1)  

پاسداری شده: به همین سادگی…

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد کنید:

Published in: on آگوست 8, 2009 at 8:41 ق.ظ.  برای نمایش دیدگاه‌ها گذرواژه را وارد کنید.  

Adore means…

دیده بودم…

اما شک داشتم..چون می ترسیدم..

می ترسیدم همه چی یه هو خراب شه رو سرم!

همه کاخ های آرزوم..

رویاهام…

اما دیده بودمت…

قبل از اینکه اولین بار ببینمت یا بعدش بود یادم نیست

اما اون لبخند رو دیدم…

یادمه چشمامو بسته بودم و داشتم بهت فکر میکردم..

دیدم کنارم نشستی و روتو کردی به من یه لبخند…

شاید واسه همینه خندهاتو دوست دارم و داشتم!

ولی میترسیدم ازش باکسی حرف بزنم…

می ترسیدم این اتفاق نیوفته و دوباره من بشکنم…

اما هر وقت دیدارهای ناقص و نصفه نیمه(از نظرِ من حتی دیدار ِ24ساعته هم نصفه نیمه ست) تحملم رو کم میکرد یادِ لبخندت که تو تجسمم نقش بسته بود آرومم میکرد و امیدوارم…

بیشتر این برام مقدسه و ارزشمند که تو انتخاب شده ی خودم نیستی…

چون انتخاب ِ من لیاقت ِ منو نداشت و خدا اینو می دونست وتورو واسم انتخاب کرد…

و حالا امروز با گفتن ِ همون «بله» ی معروف ما دیگه همیشه ی همیشه باهمیم (ایشالله)

می تونیم واسه هم ارامش بیاریم و کنار هم به همه ی چیزایی که می خوایم برسیم…

به همه ی جاهایی که می خوایم بریم…

از خدا میخوام بعد از برآورده کردن ِ آرزوی همه ی اونایی که بهم گفتن براشون دعا کنم، خدا من و تو رو همیشه زیر ِ سایه ی خودش نگه داره و همیشه تو زندگیمون جاری باشه و ما همیشه مثل حالا زلال باشیم…



تمام ِ عاشقانه هایم برای تو…

عزیز ِ دل..


Published in: on ژوئیه 17, 2009 at 3:30 ب.ظ.  Comments (3)  

پاسداری شده: به چشام خواب نمیاد…دل من تو رو می خواد

این محتوا با رمز محافظت شده است. برای مشاهده رمز را در پایین وارد کنید:

Published in: on مِی 23, 2009 at 3:55 ب.ظ.  برای نمایش دیدگاه‌ها گذرواژه را وارد کنید.  

میخوام تا ابد با تو بمونم…

تن رود همهمه ی آب…

من پر از وسوسه ی خواب…

دارم آهنگشو گوش میدم و رفتم تو رویای گذشته هام که چقدر دوست داشتم این آهنگو باصدای بلند برای کسی که همیشه ی همیشه دوستش خواهم داشت بخونم…

واسه رویای رسیدن ، من ِ بی حوصله، بی تاب…

میون ِ باور و تردید…میون ِ عشق و معما…با تو هرنفس غنیمت، با تو هر لحظه یه دنیا

وای که وقتی می خندی خودمو غرق شادی می بینم و حس میکنم تمام دنیا به کامِ منه…

مثل خنده رولباتم مثل اشک رو گونه هاتم…تو رو می بوسم و انگار شاعرِ شعر ِ چشاتم…

دشت پونه های وحشی، رنگ التماس وخواهش…موج خاکستری باد، شعله ی گرم نوازش…

بیا گلواژه ی عشق ُ باتو هم صدا بخونم…

تو رو دوست دارم و ای کاش_ واسه همیشه ی نفسهام_ تا ابد با تو بمونم…love004

_______________________

پیوندمون مبارک و آسمونی و ابدی باشه زیر سایه ی مهربونی و لطف خدای عزیزمون

Published in: on مِی 2, 2009 at 10:16 ق.ظ.  نوشتن دیدگاه  

ای تو هوای هرنفس، عشقِ تو می ورزم و بس..

تو چی هستی که هر وقت به مهربونیت فکر میکنم دلم می لرزه؟

تو کی هستی که انقد محبت میکنی؟

تا کی میخوای این همه محبتِ یه طرفه رو ادامه بدی؟

تا کی شرمنده ی مهربونیات باشم؟

دلم آشوبه از این کارات…

کم آوردم پیشت…

نمی گم تمومش کن اما یه فرصتی بده یکیشو جبران کنم…

بهم یاد بده جبران کنم. آخه من حتی راهِ جبرانشو هم بلد نیستم…

؟؟؟؟

فقط اینکه به یادت باشم کافیه؟

اینکه هرکاری رو بایادت و به خاطرِ رضایتت شروع کنم؟           واسه شروعِ جبران کافیه؟

نه… بعید میدونم ! آخه من تا بخوام شروع کنم تو دوباره منو با مهربونیت شرمنده میکنی و من هنوز تو خم کوچه ی اولم که تو تمام شهر رو به عشق من گشتی…

از وقتی شنیدم که گفتی دلم فقط جای تو باشه خودت می دونی چی کشیدم! چه چیزایی رو به جای تو راه دادم به دلم. به جایی که فقط جای تو بود…

از وقتی شنیدم عاشقمی و من معشوقه ی توام  داغون شدم…

از وقتی فهمیدم «نَفَختُ فیه مِن روحی» یعنی تو یه کم از خودت رو تو وجودِ من گذاشتی، تازه رسیدم اولِ خط…

فهمیدم که چرا میگن «قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند»

مقایسه ی این روزهای سال جدید با روزهای مشابه تو سال گذشته مجبورم میکنه برم سجده…

یه سجده ی طولانی برای شکر…برای بیانِ شرمندگی بابت ِ اینکه اگه قبلا به خاطر سختیهام حرف نسنجیده زدم منو ببخشی خداجون…

سر به سجده می ذارم و از درون فریاد میکشم

خدای خوبم، خیلی خیلی شکرت، قدِ هفت تا آسمون شکر که گذاشتی تو مسیری باشم که بودنتو قبول کنم، که هم تو سختی ازت کمک بگیرم هم تو خوشی شکرت کنم…

«الحمد لله کما هو اهلُه»


Published in: on آوریل 8, 2009 at 7:18 ق.ظ.  Comments (1)  

بهاران

عاشقا خیز کامد بهاران

شکوه ها را بنه ، خیز و بنگر ،

که چگونه زمستان سرآمد ،

جنگل و کوه در رستخیز است ،

عالم از تیره رویی درآمد ،

چهره بگشاد و چون برق خندید .

توده ی برف بشکافت از هم .

چشمه ی کوچک از کوه جوشید .

گل به صحرا درآمد چو آتش .

Published in: on مارس 20, 2009 at 10:47 ق.ظ.  نوشتن دیدگاه